عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



____________________$$$$$$$ _____________________$$$$$$$$$$ __________________$$$$$$$_$$$$$$ _________$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$ _____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ___$$$_$$_$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$ __$$$$$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ __$$$_$$_$$$$$$$$___$$$$$$_$$$ __$$$_$$_$$$$$$$$_____$$___$$$ _$$$$$_$$$$$$$$$$$__________$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$$ $_$$$$$$__$$$$$$$$$ $_$$$$$$___$$$$$$$$ _$$$$$$$$$__$$$$$$$ $_$$$$$$$$___$$$$$$ $$_$$$$$$$$___$$$$$ $$$_$$$$$$$$__$$$$$$ _$$$_$$$$$$$$$_$$$$$ $$$$$ __$$$$$$$$_$$$$ $$$$$$$ __$$$$$$$$$__$ $_$_$$$$$__$$$$$$$$$_$$$$ $$$__$$$$$__$$_$$$$$$$_$$$$ $$$$$$_$$__$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$ __$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ __________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$$$$$$$$$$$____$$$$$$$$$$ _$$$__$$_$$________$$$$$$$$$$$ _$$$_$$_____________$$$$$$$$$$ _$$_$$______________$$$$$$$$$$ _$$$$________________$$$$$$$$$$ _$$$$________________$$$$$$$$$$ __$$$_________________$$$$$$$$$ $_____________________$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$__$$$$$ $___________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$__$$$$$$$$ یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه (من هنوز هم خیلی تنهام)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ♥عشـــــ♥ــــق♥ و آدرس loveam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 369
بازدید کل : 21329
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 265
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 265

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 18
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 56
:: بازدید ماه : 369
:: بازدید سال : 1278
:: بازدید کلی : 21329

RSS

Powered By
loxblog.Com

من هنوز خیلی تنهام ...
پنج شنبه 29 مرداد 1393 ساعت 23:47 | بازدید : 1914 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

یه روز بهم گفت: 

«می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

 

بهش لبخند زدم و گفتم: 

 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

 

یه روز دیگه بهم گفت: 

 

«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

 

بهش لبخند زدم و گفتم: 

 

«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

 

یه روز دیگه گفت: 

 

«می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه

 

بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

 

بهش لبخند زدم و گفتم: 

 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

 

یه روز تو نامه‌ش نوشت: 

 

«من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»

 

براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: 

 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

 

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

 

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

 

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: 

 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

 

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

 

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه 

 

(من هنوز هم خیلی تنهام)



:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , حقیقت تلخ , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: تنهایی , گریه آور , حقیقت تلخ , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
خیانت
چهار شنبه 29 مرداد 1393 ساعت 21:12 | بازدید : 1271 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند

جلوی ویترین یک مغازه می ایستند

دختر:وای چه پالتوی زیبایی

پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری 

وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که

خوشش اومده 

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟

فروشنده:360 هزار تومان

پسر: باشه میخرم 

دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟

پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نبا 

چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزن 

دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار 

مورد علاقه ات رو بخری 

پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه 

مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار

میتونم 1سال دیگه صبر کن 

بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شد 

پسر:عزیزم من رو دوست داری 

دختر: آره 

پسر: چقدر؟

دختر: خیلی 

پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ 

دختر: خوب معلومه نه 

یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم 

دست دختر را میگیرد 

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق 

چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند 

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی 

دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند

پسر وا میرود

دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد

چشمان پسر پر از اشک میشود

رو به دختر می ایستدو میگویید :

او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم

دختر سرش را پایین می اندازد

پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببین 

ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقد 

ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟

دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد.



:: موضوعات مرتبط: خیانت , تنهایی , حقیقت تلخ , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خیانت , تنهایی , حقیقت تلخ , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
ترکم نکن که میمیرم!!!
چهار شنبه 29 مرداد 1393 ساعت 20:53 | بازدید : 1136 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف

 
در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست .
 
کاغذی رو داد دستم
 
کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم
 
یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم
 
اما باید می‌گفتم .
 
بی شرمانه نگاش کردم و گفتم :
 
دیگه ازت خسته شدم . دیگه نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی
 
بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم
 
کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی می‌گفتم و دونه‌های اشک از چشماش جاری می‌شد
 
نمیدونم چی شد . ماشینی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد
 
در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .
 
فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت…
 
“” ترکم نکن که میمیرم”


:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , داستان کوتاه , مرگ , ,
:: برچسب‌ها: تنهایی , گریه آور , مرگ , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
خیانت
دو شنبه 27 مرداد 1393 ساعت 12:42 | بازدید : 1117 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود

پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...

راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..

دلش واسش یه ذره شده بود..

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

من دیرم شده زودی باید برم خونه...

همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

دخترک هراسان و دل نگران بود...

در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد
و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود

 



:: موضوعات مرتبط: خیانت , گریه آور , داستان کوتاه , مرگ , ,
:: برچسب‌ها: مرگ , گری آور , خیانت , تنهایی , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
مراقب چشمانم باش
دو شنبه 27 مرداد 1393 ساعت 12:31 | بازدید : 1091 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

 دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت :

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»



:: موضوعات مرتبط: خیانت , تنهایی , گریه آور , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خیانت , تنهایی , گریه اور , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تمام نا تمام من ...
سه شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 3:38 | بازدید : 1102 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

 

 

چند سالی بود که عشق یه دختر کارتون خوابش کرده بود...
تمام چیزی که برایش مانده بود... چند نخ سیگار بود ....
و یک واکمن که برایش داریوش میخواند ...
در این سرمای زمستون دیگر موادی نداشته ...
این بار سرنگش را به یاد ان دختر از هوا پر کرد ....
و به رگش زد ...
داشت نفس های اخرش رو میکشید...
همراه با صدای داریوش که از واکمنش میگفت :
تمام نا تمام من بی تو تمام میشود...


:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , مرگ , ,
:: برچسب‌ها: تنهایی , گریه آور , مرگ ,
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
منو ببخش بابا ...
سه شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 1:53 | بازدید : 1083 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

 

 

 

 

مدیـــــر : پسر شما اخراجه!

پـــــدر : اخه چرا؟ من به عنوان پدرش حق دارم دلیلش رو بدونم.

مدیر : شرم آوره! در طول دوره کاریم هرگز با چنین چیزی روبرو نشده بودم

پدر : محض رضای خدا به من بگین چی شده؟

اون پسر تازه مادرشو از دست داده اخه چی شده؟

کتک کاری کرده ؟ فحش داده ؟ نمره صفر گرفته ؟آخه چی شده؟

مدیر : بچه شما ....

پدر : بچه من چی ؟؟؟؟؟

مدیر : بچه شما جلوی هیجده چشم به معلمش گفته:

عاشقتم عشقم ! واقعا که از یه بچه دوم ابتدایی بعیده ...

پدر پرید وسط حرف مدیر و با لحن تندی گفت :

سعید الااااااااااااااان کجااااااااااااااست؟؟؟؟؟

مدیر : پشت در دفتر.

پدر سریع از جایش بلند شد و از دفتر خارج شد.

سعید انجا نبود چشم چرخاند روی ردیف صندلی

کیف پسرش را شناخت روی کیف یک برگه اچار بود 

روی برگه آچار با یک خط کودکانه ای دست نوشته

سعید به چشم میخورد 

چشــــــــــم هایش خیلی شبیه مــــــــامــــــــان بود. منو ببخش بابا!!!



:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: تنهایی , گریه آور , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
بخدا منم دوستش دارم ....
دو شنبه 13 مرداد 1393 ساعت 1:2 | بازدید : 1236 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

 

داشتم اشك ميريختم و بهش ميگفتم :نرو تو رو خدا..

تنهام نزار من به غير از تو ديگه كسي رو ندارم به خدا خيلي دوستت دارم

با انگشتاش اشكمو پاك كرد

و گفت

بخدا منم

دوسش دارم...



:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , حقیقت تلخ , ,
:: برچسب‌ها: حقیقت تلخ , تنهایی , گریه آور ,
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
کاش بجای تو ...
یک شنبه 12 مرداد 1393 ساعت 23:42 | بازدید : 1061 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

 

یه شب خواستم تو بغلش خودمو

لوس کنم خودم را زدم به خواب...

دیدم یواشکی گفت :

کاش بجای تو عشقم تو بغلم بود...



:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , حقیقت تلخ , ,
:: برچسب‌ها: گریه آور , تنهایی , حقیقت تلخ ,
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
رفیق است دیگر ...
یک شنبه 12 مرداد 1393 ساعت 22:52 | بازدید : 1119 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

رفیق است دیگر....

خنجرش را ازپشت می زند و می گوید نشناختم....!!

 

(با تشکر از امیر عزیزم که عکس رو بهم داد)

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: خیانت , ,
:: برچسب‌ها: خیانت ,
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
دل شکسته
یک شنبه 12 مرداد 1393 ساعت 22:31 | بازدید : 1159 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

اس ام اس

 

 

 

خیالت راحــتـــــ . . .

شکسـ ــــته ها نفرین هم بکـ ــنند ،

گیرا نیسـ ــت …!

نـــفرین ،

ته ِ دل می خـ ــواهد

دلِ شکسـ ــته هـ ـــم که دیگر

ســــر و ته ندارد . . .



:: موضوعات مرتبط: تنهایی , حقیقت تلخ , ,
:: برچسب‌ها: تنهایی , حقیقت تلخ ,
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
اگر سرد شوم ...
یک شنبه 12 مرداد 1393 ساعت 22:16 | بازدید : 1184 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

 

 

مهربان بودنم را به حساب سادگی ام نذار

اگه سرد شوم خودت را هم اتش بزنی 

دوباره گرم نخواهم شد



:: موضوعات مرتبط: تنهایی , نفرت , حقیقت تلخ , ,
:: برچسب‌ها: نفرت , حقیقت تلخ , تنهایی ,
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
زبانم لال !
شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 1:24 | بازدید : 1235 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

به من گفت برو گورِت رو گم کن

و حالا هر روز با گریه به دنبال قبر من می گردد !

کاش آرام پیش خودت و زیر زبانی می گفتی :

زبانم لال !



:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , مرگ , ,
:: برچسب‌ها: مرگ , گریه آور , تنهایی ,
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
خدا جـــــــــــــــونم
شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 1:13 | بازدید : 1132 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

 

 

خــــــدا جــونــم

اینکه قلبم شکست به درک...

اینکه تنها شدم هم به درک...

اصلا دلمم شکست به جهنم!

ولی این منو آتیش میزنه که

خودمو زنده گذاشتی

تا جلوی این شکسته ها شرمنده شم..!

 



:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , مرگ , ,
:: برچسب‌ها: مرگ , تنهایی , گریه آور ,
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
من بزرگ نخواهم شد !!!
شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 1:11 | بازدید : 1171 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

http://www.afkarnews.ir/images/docs/000198/n00198817-b.jpg

 

 

معلم موضوع انشا داد :

وقتی بزرگ شدید میخواهید چکاره شوید؟

کودک سرطانی نوشت :

من بزرگ نخواهم شد ... !!!

 



:: موضوعات مرتبط: گریه آور , حقیقت تلخ , ,
:: برچسب‌ها: گریه آور , حقیقت تلخ ,
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
ببخش مرا مادر
شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 1:7 | بازدید : 1162 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

http://uploadax.com/images/01182170376312766929.jpg

 

دنیا ارزش پای کوبیدن به شکمت را نداشت

ببخش مرا مادر .........



:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , ,
:: برچسب‌ها: مادر , گریه آور , تنهایی ,
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
روزی ....
شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 1:41 | بازدید : 1239 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

userupload201371722659313747741496157.jpg

 

روزی خواهد امد که دردم را بفهمی

روزی که دیگر هیچ دردی را نمیفهمم



:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , حقیقت تلخ , مرگ , ,
:: برچسب‌ها: مرگ , تنهایی گریه آور ,
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
بابامو بهم میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 1:21 | بازدید : 1218 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

52566e9fda1.jpg

 
دخترک زل زده بو به خاک شلمچه
گفت : ای شلمچه
اگه عروسکمو بدم 
بابامو بهم میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


:: موضوعات مرتبط: تنهایی , گریه آور , ,
:: برچسب‌ها: گریه آور , نتهای , ,
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
لیاقت نداشت ...
جمعه 10 مرداد 1393 ساعت 23:42 | بازدید : 1170 | نوشته ‌شده به دست ali 007 | ( نظرات )

روی چشـــمانــم گذاشــــتمــــش ولـــــی لیـــــاقت نداشـــت !!!

بگـــذار زیــــر دیــگــران بـــودن را تـجــــــربه کـــــــند !!!



:: موضوعات مرتبط: خیانت , نفرت , حقیقت تلخ , ,
:: برچسب‌ها: خیانت , نفرت ,
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16